چقدر دوست دارم از زندگیم براتون بنویسم، از جزئیاتش. عکس بذارم و توضیح بدم خوشحالیهای این روزهام رو. از دلیلی که صبح ها به روش های گوناگون من رو میخندونه براتون بنویسم. اسم این خوشحالی رو میذارم شادی. شادی هر روز یه مدل متفاوتی بامزه بازی درمیاره و اگر هم تکراری باشه بازم شیرینه. قلبم رو از خوشحالی مچاله میکنه. احساس میکنم دلم داره آب میشه از لذت تماشاش و نمیتونم با کلمات میزان عشقم رو بیان کنم. فقط میگم کاش یه خانم حامله بودم و میذاشتمش تو دلم برای خودم باشه. انقدر دوستش دارم که نمیدونم چطوری بگم چقدر دوستش دارم. خیلی دوسش دارم. مثل چای تازه دم بعد صبحونه دوسش دارم. مثل خواب بعدظهر. مثل خواب صبحهای پاییزی و زمستونی. مثل دوش آب سرد تابستونی. مثل ترکیب کره با عسل. مثل گوجهای که خودت میچینی، نمک میزنی و میخوری. مثل وقتی آرایش غلیظ رو میشوری و صورتت میگه آخیش. مثل طلوع خورشید دوسش دارم.
یه ویژگیای که دارم اینه که با خودم حرف میزنم. خودم میگم، اون یکی من جواب میده. من میگم، اون یکی به شوخیم میخنده. من ناراحتم، اون یکی دلداریم میده. من عصبانیم از کسی، اون یکی موارد منطقی قضیه رو برام شرح میده. خیلی عجیبه، ولی واقعیه. قبلنا جلو آینه اینطوری بود، الان در هر لحظهای بخوام با خودم حرف میزنم. یه جور بلند بلند فکر کردن پیشرفتهس. قبلنا تو خیابون از یکی خوشم میاومد یا چیزی میدیدم به خودم میگفتم (مثلا )وای چه دختر خوشگلی! اون یکی میگفت آره عجب موهایی داره! یا ممکن بود از چیزی خندهمون بگیره و موجب میشد خجالت بکشم. اما حالا که ماسک هست، زیر ماسک قشنگ یه حرف زدن حسابی و خندیدنای جانانه داریم با خود درونمون. :))
بعد از اینکه از لحاظ سنی بزرگ شدم دیگه کمکم علاقهم رو به کارتونهای معمولی از دست دادم و فقط انیمیشنهای خیلی باحال راضیم میکرد. بعدش کمکم حتی بیشتر انیمیشنها هم برام جذاب نبود و تا همین چند ماه پیش هیچی راضیم نکرده بود تا اینکه امروز داستان اسباببازی 4 رو دیدم و لعنتی خیلی خوب بود. خیلی خوشم اومد و دوباره هیجان رو توی دلم زنده کرد و واقعا دلم خواست با یه اسباببازی بازی کنم. پیشنهاد میکنم ببینید.
اینترنتم فقط در سطح ملی و جستجوی گوگل کار میکنه و خیلی وقت هم هست که پام رو از ۵۰۰ متری خونه اونورتر نذاشتم. نه که راضی باشم بلکه چارهای نیست بنا به دلایلی. به همین علت از هیچی و هیچجا خبر ندارم.
درباره این سایت